سردار پاسخ داد: "و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟" سردار گفت: "آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!" فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد. سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: "آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟" همسر سردار گفت: سردار با تعجب پرسید: "پس حواست کجا بود؟" همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: "تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه میکردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند
"ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود."
فرمانروا پرسید:
"راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم."
نظرات شما عزیزان: